معرفی وبلاگ
ره بهشت خود دشوار نیست***تو خود گویی که دشوار چیست
آرشیو
طراح قالب
Tebyan
به ياد شهداي گمنام
سه شنبه پانزدهم 12 1391

خيلي گشتن نه پلاكي نه كارتي چيزي همراهش نبود لباس فرم سپاه به تنش بود چيزي شبيه دكمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب كرد خوب كه دقت كردم ديدم يك نگين عقيق است كه انگار جمله رويش حك شده .خاك و گل ها را پاك كردم ديگر نيازي نبود دنبال پلاكش بگرديم .روي عقيق نوشته بود ((به ياد شهداي گمنام))

برچسب ها :
با التماس
دوشنبه جهاردهم 12 1391

هم قد گلوله توپ بود.
گفتم: چه جوري اومدي اينجا؟
گفت: با التماس!
گفتم: چه جوري گلوله رو بلند مي‌كني مياري؟
گفت : با التماس!
به شوخي گفتم، مي‌دوني آدم چه جوري شهيد ميشه؟
لبخندي زد و گفت: با التماس!
تكه هاي بدنش رو كه جمع مي‌كردم فهميدم چقدر التماس كرده!

برچسب ها :
شهيد
دوشنبه جهاردهم 12 1391

برچسب ها :
پيام شهيد احمد عمراني
پنج شنبه هفدهم 12 1391

پيام شهيد احمد عمراني.

پاسداري از حرمت خون شهيدان به دوش شماست.



برچسب ها :
روي قبرم بنويسيد...
پنج شنبه هفدهم 12 1391

برچسب ها :
شهيد گمنام....
پنج شنبه هفدهم 12 1391

شهيد گمنام....
آرام آرام قاصدكهاي رسيده از سفري دور ، همراه نسيمي مهربان به دشت آلاله ها مي رسند .
هر قاصدك بر گلبن لاله اي مي نشيند تا خستگي و رنج اين سفر دور و دراز را براي لاله اش بازگو كند .
فرشتگان به ضيافت اين دشت مي آيند و بالهايشان را فرش راه قاصدكها مي كنند.
اما!
كمي آنطرف تر، دل خستگاني كه به پهناي دل آسمان گريسته اند تابوتهايي خالي را بر دوش خود حمل مي كنند
با اينكه تابوت خاليست اما سنگيني عجيبي را بر پشتشان احساس مي كنند
صاحبان آن تابوتها همان قاصدكها هستند كه سبكبار! به سمت مقصد خويش پرواز كرده اند...



برچسب ها :
رسيد
چهارشنبه شانزدهم 12 1391

*رسيد
پيرزن طلاهايش را براي كمك به جبهه داد و از اتاق خارج شد.

جواني صدا زد: حاج خانم رسيد طلاهاتون!
پيرزن گفت: من براي دو پسر شهيدم هم رسيد نگرفتم…



برچسب ها :
شهيد...
چهارشنبه شانزدهم 12 1391

شهيد كسي است كه جان خود را در راه خدمت به عالم بشري و به نام خدا
فدا كند.

برچسب ها :
نوجواني شهيد علي ماهاني
چهارشنبه شانزدهم 12 1391

نوجواني شهيد علي ماهاني.

يك بار هم نشد حرمت موي سفيد ما را بشكند يا بي سوادي ما را به رخمان بكشد. هر وقت وارد اتاق مي شدم، نيم خيز هم كه شده، از جاش بلند مي شد. اگر بيست بار هم مي رفتم و مي آمدم، بلند مي شد. مي گفتم: علي جان، مگه من غريبه هستم؟ چرا به خودت زحمت مي دي؟ مي گفت: « احترام به والدين، دستور خداست».

يك روز كه خانه نبودم، از جبهه آمده بود. ديده بود يك مشت لباس نشسته گوشه ي حياطه، همه را شسته بود و انداخته بود روي بند. وقتي رسيدم، بهش گفتم: الهي بميرم برات مادر، تو با يك دست، چطوري اين همه لباس رو شستي؟ گفت: « اگه دو دست هم نداشتم، باز وجدانم قبول نمي كرد من اينجا باشم و تو، زحمتِ شستنِ لباس ها را بكشي! »



برچسب ها :
در سپاه حضرت مهدي(عج)
چهارشنبه شانزدهم 12 1391

در سپاه حضرت مهدي(عج)

"تن" ها نيستند كه مبارزه مي كنند؛

بلكه

"نفس" ها هستند

كه به جنگ شيطان مي روند.

و تو اگر اكنون با "شيطان" درون خود مبارزه نكني،

و آن را زمين نزني،

هرگز نمي تواني در سپاه امامت سرباز خوبي باشي.



برچسب ها :
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 232583
تعداد نوشته ها : 380
تعداد نظرات : 43

پیج رنک گوگل
Rss