خيلي گشتن نه پلاكي نه كارتي چيزي همراهش نبود لباس فرم سپاه به تنش بود چيزي شبيه دكمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب كرد خوب كه دقت كردم ديدم يك نگين عقيق است كه انگار جمله رويش حك شده .خاك و گل ها را پاك كردم ديگر نيازي نبود دنبال پلاكش بگرديم .روي عقيق نوشته بود ((به ياد شهداي گمنام))
هم قد گلوله توپ بود.
گفتم: چه جوري اومدي اينجا؟
گفت: با التماس!
گفتم: چه جوري گلوله رو بلند ميكني مياري؟
گفت : با التماس!
به شوخي گفتم، ميدوني آدم چه جوري شهيد ميشه؟
لبخندي زد و گفت: با التماس!
تكه هاي بدنش رو كه جمع ميكردم فهميدم چقدر التماس كرده!
شهيد گمنام....
آرام آرام قاصدكهاي رسيده از سفري دور ، همراه نسيمي مهربان به دشت آلاله ها مي رسند .
هر قاصدك بر گلبن لاله اي مي نشيند تا خستگي و رنج اين سفر دور و دراز را براي لاله اش بازگو كند .
فرشتگان به ضيافت اين دشت مي آيند و بالهايشان را فرش راه قاصدكها مي كنند.
اما!
كمي آنطرف تر، دل خستگاني كه به پهناي دل آسمان گريسته اند تابوتهايي خالي را بر دوش خود حمل مي كنند
با اينكه تابوت خاليست اما سنگيني عجيبي را بر پشتشان احساس مي كنند
صاحبان آن تابوتها همان قاصدكها هستند كه سبكبار! به سمت مقصد خويش پرواز كرده اند...
*رسيد
پيرزن طلاهايش را براي كمك به جبهه داد و از اتاق خارج شد.
جواني صدا زد: حاج خانم رسيد طلاهاتون!
پيرزن گفت: من براي دو پسر شهيدم هم رسيد نگرفتم…
نوجواني شهيد علي ماهاني.
يك بار هم نشد حرمت موي سفيد ما را بشكند يا بي سوادي ما را به رخمان بكشد. هر وقت وارد اتاق مي شدم، نيم خيز هم كه شده، از جاش بلند مي شد. اگر بيست بار هم مي رفتم و مي آمدم، بلند مي شد. مي گفتم: علي جان، مگه من غريبه هستم؟ چرا به خودت زحمت مي دي؟ مي گفت: « احترام به والدين، دستور خداست».
يك روز كه خانه نبودم، از جبهه آمده بود. ديده بود يك مشت لباس نشسته گوشه ي حياطه، همه را شسته بود و انداخته بود روي بند. وقتي رسيدم، بهش گفتم: الهي بميرم برات مادر، تو با يك دست، چطوري اين همه لباس رو شستي؟ گفت: « اگه دو دست هم نداشتم، باز وجدانم قبول نمي كرد من اينجا باشم و تو، زحمتِ شستنِ لباس ها را بكشي! »
در سپاه حضرت مهدي(عج)
"تن" ها نيستند كه مبارزه مي كنند؛
بلكه
"نفس" ها هستند
كه به جنگ شيطان مي روند.
و تو اگر اكنون با "شيطان" درون خود مبارزه نكني،
و آن را زمين نزني،
هرگز نمي تواني در سپاه امامت سرباز خوبي باشي.