داشت رو زمين با انگشت چيزي مي نوشت رفتن جلو ديدن چندين متر صدها بار نوشته حسيـــن......حسيـــن....حســـين...... طوريكه انگشتش زخم شده !
ازش پرسيدن:حاجي چكار ميكني ؟؟ گفت: چون ميسر نيست من را كام او ....... عشق بازي ميكنم با نام او ...... (خاطره اي از شهيد پازوكي)
·٠•♥ بـسـم رب الـشـهـداء و الـصـديـقـيـن ♥•٠·˙
خدايا خسته شده ام ،
پير شده ام ،
دل شكسته ام ،
نااميدم
و ديگر آرزويي ندارم.
احساس مي كنم كه اين دنيا ديگر جاي من نيست ،
با همه وداع مي كنم
و مي خواهم با خداي خود تنها باشم.
♥ شهيد چمران ♥
اين عكس مربوط است به عمليات كربلاي يك (در عمليات كربلاي1 شهر مهران آزاد شد) و خاطره آن بدين ترتيب است كه:
*سنگرسازان بي سنگر جهاد تهران به فرماندهي شهيد ملاآقايي و شهيد مهدي عاصي تهراني اومدند كمك رزمندگان لشكر حضرت رسول(ص). لودر و بلدوزرها جلوتر از نيروها براي زدن خاكريز حركت ميكردند. هوا روشن و پاتك دشمن شروع شده بود. فاصله تانكها با دستگاههاي مهندسي شايد 100 متر بيشتر نبود كه باد شديد هم شروع شد و تانك ها هم مستقيم به سمت لودر و بلدوزرها شليك ميكردند. با هر جابجايي خاك گرد و غبار بلندي ايجاد ميشد. شهيد خسرو صبوري روي لودر سينه به سينه تانكها خاكريز ميزد كه ناگهان گلوله مستقيم تانك، لودر او رو نشانه رفت و به لودر اصابت و همزمان تركشي، لوله هيدروليك بازوهاي لودر را پاره كرد و روغن داغ با حرارت مرگبار روي لودر ريخت. لودر شد يك پارچه آتش. خسرو صبوري هم پشت فرمان لودر؛ . تا بچه ها رسيدند خسرو ديگر پشت فرمان نبود. فقط پاهاي خسرو بود كه روي پدالها قرار داشت. دو همسنگر بهت زده به باقي مانده رفيقشون نگاه ميكنند. از سنگرساز بي سنگر شهيد خسرو صبوري دو تا پاي سوخته ماند كه در گلزار شهداي امام زاده عقيل(ع) اسلامشهر در كنار برادر شهيدش به خاك رفت.
يه پسر بچه رو گرفتيم كه ازش حرف بكشيم.
آوردنش سنگر من. خيلي كم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازي توي ايران هجده سال تمام نيست؟ »
سرش را تكان داد.
گفتم: « تو كه هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش كردم و گفتم: « شايد به خاطر جنگ ، امام خميني كارش به جايي رسيده كه دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازي رو كم كرده؟ »
جوابش خيلي من رو اذيت كرد.
با لحن فيلسوفانه اي گفت:« سن سربازي پايين نيومده ، سن عاشقي پايين اومده.»
جان ميدهم از حسرت ديدار تو چون صبح،
باشد كه چو خورشيد درخشان به درآيي؛
حافظ مكن انديشه، كه آن يوسف مه رو،
بازآيد و از كلبه ي احزان به درآيي.
يامهدي ادركني
شروع كار ستاد كل هفت ونيم بود تاچهار عصر
اما صياد مثل بقيه نميومد
زود ميومد ودير ميرفت
ميگفت ما توي كشور بقية الله هستيم
مردم مارو به اينجا رسوندند،مردم...
بايد براشون كار كنيم
خاطره اي از شهيد صياد شيرازي