كم توقع بود.
اگر چيزي هم برايش نمي خريديم، حرفي نمي زد. نوروز آن سال كه رسيده بود ، پدرش رفت و يك جفت كفش نو برايش خريد. روز دوم فروردين قرار شد برويم « ديد وبازديد ».
تا خانواده شال و كلا كردند ، علي غيبش زد.نيم ساعتي معطل شديم تا آمد. به جاي كفش دمپايي پاش بود.
گفتم مادر، كفشات كو؟!
گفت: «بچه ي سرايدارِ مدرسه مون كفش نداشت، زمستان را با دمپايي سر كرده بود».
با اينكه 12سال بيشتر نداشت، هميبشه به يادِ فقرا و بچه يتيم ها بود.
(خاطره اي از شهيد علي چيت سازان)
در اسمان ها بي اندازه شهرت داري
ولي در اين كره خاكي نامت را گمنام نهاده ايم؛
برايت مي شوم هر چه خواهي ..
در اين ديار غربت كه هيچ كس حرفمان را نمي فهمد
شما دستمان را بگير..
اي آسماني ها...
بال هايتان را بستيد و پرواز كرديد..
شهادت لاله را بوييدني كرد شهادت سنگ را بوسيدني كرد
گفتم:كليد قفل شهادت شكسته است؟
يااندراين زمانه درباغ شكسته است؟!
خنديد وگفت:ساده نباش اي قفس پرست!
دربسته نيست،بال وپرماشكسته است...